هوالمحبوب
سلام!
شنیدم که مردی سحرگاه از خانه بیرون رفت تا به گرمابه برود
در راه یکی از دوستان خود دید گفت: همراه من به گرمابه می آیی؟ گفت تا در گرمابه تو را همراهی میکنم ولی داخل گرمابه نمی آیم زیرا کار دارم .
تا نزدیک گرمابه بیامد اما همین که بر سر دوراهی رسید بی آنکه دوست خود را خبر دهد بازگشت و به راه دیگر برفت
اتفاقا در همین لحظه دزد جیب بری به دنبال آن مرد می رفت تا به کار خود مشغول شود!
مرد به عقب نگاه کرد و جیب بر را دید و چون هنوز هوا تاریک بود پنداشت که دوست خویش است
پس صد دینار که بر آستین پیچیده بود بر دستارچه بست و دست را به طرف جیب بر دراز کرد
و گفت: "ای برادر این امانت است به تو!وقتی که من از گرمابه بیرون آمدم به من باز ده"
جیب بر زر را از او گرفت و آنجا ایستاد تا از گرمابه بیرون آمد و روز روشن شده بود و او لباس پوشیده راه خود می رفت
دزد او را صدا کرد و گفت:ای جوانمرد!زر خویش بگیر و بعد برو که امروز مرا از کار و کاسبی انداختی!
تا امانت تو را نگه دارم!
آن مرد گفت: تو کیستی؟ و این زر چیست؟! گفت"من مردی طرارم(دزد) و تو این زر را سحر به من دادی.
گفت: اگر تو طراری چرا زر را نبردی؟
طرار گفت:اگر این زر را به امانت به من نداده بودی یک ذره از تو ترس نداشتم و آن را برده بودم و هرگز باز نمی دادم
ولی اکنون که زر را به امانت به من سپردی و به من اطمینان کردی من نیز امین بودم زیرا که امانت بردن جوانمردی نیست!
به نقل از:قابوس نامه/امانت داری/عنصرالمعالی/جوامع الحکایات/محمد عوفی
*به قول دوستی مهم نیست حرف رو کی میزنه باید دید که چی میگه!!!
میشه از یک دزد هم درس جوانمردی گرفت!!!
از اون پله ها که ممکنه مارو نه یک پله که چندین پله نزدیک کنه!نکنه غافل بشیم!
یاعلی